داستان کوتاه یه لنگه کفش
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان کوتاه یه لنگه کفش
نوشته شده در یک شنبه 7 مهر 1393
بازدید : 789
نویسنده : حسین و محمدکاظم

 

داستان کوتاه یک لنگه کفش

 

داستان کوتاه یک لنگه کفش , داستان کفش

 

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت

 

به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد

 

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند

 

ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت

 

همه تعجب کردند

 

پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود

 

ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد

 

نتیجه داستان : ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید

 





مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: